برج كاغذي

مهدي نورمحمدي
mahdi_noortab@yahoo.com

برج كاغذي
چراغ قرمز رنگ آسانسور روي عدد صفر چشمك مي زد.چندبار ديگرهم دگمه را فشارداد، اما آسانسور خيال پايين آمدن نداشت! پله ها را يكي يكي با پاهايش به پايين هل دادوبالا رفت.
به طبقه سيزدهم كه رسيد،ضربان قلبش را مي شنيد.له له زنان در را باز كرد.صداي سكوت توي گوشش پيچيد! در را محكم پشت سرش كوبيد.براي يك لحظه احساس كرد سكوت لاي در ماند و له شد! لباسها و كيفش را مثل هميشه روي زمين پرت كرد و سراغ پنجره رفت.قاب مربع شكل پنجره اش تصوير شهر را در خود جا داده بود! چشمهايش را تيز كرد، اما چيزي نديد جز دود سياه بالاي شهر كه هر لحظه غليظتر و سياهتر مي شد!
آن روز هم با كسي حرف نزده بود، بجزآن چند كلمه اي كه از روي ناچاري به ارباب رجوع جواب داده بود. در طول سالهاي عمرش فقط با تنهايي دوست شده بود. مي گفت مخاطبي براي دوستي نيافته است، كسي كه حرفهايش را بفهمد! از اداره كه مي آمد، تا ساعتها از پشت پنجره شهر را تماشا مي كرد. منتظر مخاطبي آشنا بود كه از راه برسد، تا كوله بار حرفهايش را به پشت او بيندازد و براي هميشه با تنهايي قهر كند!! باورش شده بود كه روزي از پشت همين پنجره گمشده اش را خواهد يافت. اما اين انتظار هميشه ادامه داشت!!
نگاهش را از برجهاي بلند به خيابان پايين پرت كرد. همه چيز مثل يك كاردستي زيبا بود!
درست مثل كاردستي هايي كه خودش مي ساخت. معلمش مي گفت: آفرين… بيست….
بچه ها كاردستي اش را ببينيد… خيلي زيبا ساخته شده… همه چيز آن شبيه چيزهاي واقعي دوروبر ما هستند… نگاه كنيد… ساختمانها…ماشينها…وحتي آدمكهاي اين كاردستي هم انگار واقعي هستند… ببينيد مثل شما بچه هاي خوب مي خندند… آفرين برو بشين….
كاردستي اش را مي گرفت و با غرور از بين نيمكت بچه ها رد مي شد. وقت برگشتن به خانه هر چقدر كه بچه ها اصرار مي كردند براي آنها هم كاردستي بسازد، قبول نمي كرد.
به خانه كه مي رسيد دوباره غرق تماشاي كاردستي مي شد. برجهاي سفيدش انگار مي خواستند تا سقف آسمان بلند شوند… ماشينها هم بوق مي زدند و آدمكهايش هم فقط مي خنديدند!
چند روز كه مي گذشت از كاردستي بدش مي آمد. حتي تحمل ديدنش را هم نداشت. يا زير پاهايش له مي كرد و يا اينكه در گوشه حياط آتش مي زد. نزديكش مي ايستاد و غرق تماشا مي شد . سفيدي برجها،ماشينها و آدمكهايش در هجوم شعله هاي آتش سياه مي شد و لحظه اي بعد جز خاكستري سياه چيزي از آن نمي ماند! دوست داشت آدمكهايش فرياد بزنند،گريه كنند،فرار كنند يا حتي از او كمك بخواهند! اما آنها هيچ وقت كمكي نمي خواستند و فقط مي خنديدند. انگار از سوختن خوششان مي آمد!!
همان شب سرش را كه زير لحاف مي كرد،چشمهايش خيس مي شد. دلش براي آدمكهايش مي سوخت كه با آن دهان نيم دايره اي بزرگشان فقط بلد بودند بخندند.
فردا دوباره شروع به ساختن مي كرد. همان برجها ، ماشينها و همان آدمكها…
نگاهش را تيزتر كرد. منظره آن روز هم درست مثل روزهاي قبل بود. همان ساختمانها،خيابانها و همان ماشينهايي كه مثل هر روز در ترافيك گير افتاده بودند. آدمهايي هم كه رد مي شدند ، انگار همان آدمهاي ديروزي بودند! لااقل از پنجره او كه اينطور ديده مي شد!!
چشمهايش غلت زد و افتاد روي آدمهايي كه راه مي رفتند ، اما هميشه همانجا بودند! بعضي شان منتظر تاكسي بودند و دستشان را بالا و پايين مي بردند، خيلي ها هم ويترينهاي مغازه ها را تماشا مي كردند و چند نفري هم جلو دكه روزنامه فروشي به روزنامه ها زل زده بودند.
پرده اشك آدمها را توي چشمهايش تاب داد و به هم پيچاند. دست و پايشان توي هم رفت و شروع كردند به چرخيدن. دوباره سرش گيج رفت. اين سومين روزي بود كه قرصهايش را نخورده بود. آدمها مي چرخيدند و رفته رفته رنگشان سفيد مي شد! قطره اشك كه چكيد آدمها سفيد سفيد شده بودند! اما تكان نمي خوردند. پلكهايش يكبار ديگر نم نم اشك را از توي چشمهايش جارو كردند، اما آدمها آدمك شده بودند! حتي ماشين ها ، ساختمانها و برجها هم سفيد شده بودند! درست مثل كاردستي هاي خودش.
چشمهايش پر شد از ماشين ها،ساختمانها و آدمكهاي تو خالي اي كه از جنس مقوا بودند. هر چقدر كه بيشتر نگاه كرد، بيشتر حوصله اش سر رفت! تحمل ديدن كاردستي به اين بزرگي را نداشت! از اين كاردستي هم بدش آمد! احساس مبهمي توي ذهنش بزرگ و بزرگتر شد و دانه هاي عرق را روي پيشانيش غلتاند!
انگشتهاي لرزان دستش دانه هاي درشت عرق را از پيشانيش محو كرد. بوي آتش به مشامش پيچيد و بعد منظره گوشه حياطشان كه پر بود از تكه مقواهايي كه توي آتش مي سوختند، براي هميشه توي چشمهايش حك شد!!
بازنويسي دوم مهدي.ن 1/7/82
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30691< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي